|
جمعه 18 فروردين 1391برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : صدف
من دوران راهنمایی رو تو یه مدرسه ی نمونه دولتی خوندم مدرسه ی خوب و نمونه ای بود همه دوس داشتن بیان اونجا درس بخونن اول تا سوم هر سه سالو بچه ها باهم هم کلاس بودن ... خلاصه همه دوستای خودشونو داشتن منم همون اول با یه دختری دوس شدم اسمش ملیکابود باهم خیلی جور بودیم باهم خوش بودیم... من از اول اخلاقم جوری بود که خیلی زود وابسته ی دوستم می شدم (این اخلاق بزرگترین اشتباهم بود)ملیکاخیلی خوشگل بود باباش هم خیلیی پولدار . خوب ما هم وضعمون خیلی بد نبود متوسط بودیم خدا شکر .ولی ملیکا اینا خیلی ظاهر بین بود خیلیی . زمان می گذشت من بیشتر وابسته می شدم. آخه اونوقتا سر یه موضوعی با مامان بزرگم(مامان مادریم..فقط اونارو تو این شهر داشتیم ...خانوادهی پدریم تهرانو کرج هستن) اینا قطع رابطه کردیم شاید میشه گفت این اشتباه مامان بزگم باعث شد منو برادرم ضربه ببینیم و همش احساس تنهایی کنیم.... اینها بهانه ای بود برا دلخوش کردن خودم وابستگی من به ملیکا وای که الان چقد حرصم میگیره از خودم...... سالها گذشت رسییم به سوم راهنمایی یواش یواش دیدم ملیکا داره با سونیا که بابای اونم خیلی پولداره دوست میشه داره به اون نزدیکتر میشه چقد غصه خوردم دوس داشتم حتی خوراکیهامو بهش بدم تا منو بیشتر از اون دوس داشته باشه (خوب بچه بودیم دیگههه).
![]() یه روز دیدم مامانش اومده مدرسهمی خواست جای ملیکارو عوض کنه مامانش به ناظم گفته بود دوستش(یعنی من)موقعی که معلم درس میده باهاش حرف میزنه و نمیذاره ملیکا درسو گوش کنه میدونم این حرفا از خودش گفته بود بهونه بود که بره و رفت ازش خواستم که نره ولیی قبول نکرد.... خیلی غصه دار شدمخیلی حساس بودم.... تو کلاس تنها شدم خیلی تنها... دوس داشتم زودتر مدرسه تموم بشهو دیگه نبینمشون.....و گذشت.....خدارو شکر...... و امروز گاهی میبینمش تازه بچه دار شده عوضه اینکه من ازش ناراحت باشم یا دلخوریمو نشون بدم اون تا می بینه منو بهم چشم غره میاد جلالخالق عجب دورو زمونه ای شده دیگه بهش نگاه هم نمی کنم که ناراحتم نکنه...... تا چن ماه پیش خیلی خوابشو میدیدم....میدیدم دارم ازش انتقام می گیرم..... یا باهاش آشتی میکنم .....یا هم میومد ازم معذرت خواهی میکرد.... .وقتی هم از خواب بیدار میشدم سر درد می گرفتم.....خیلی آزارم داده بود روحم آزرده شده بود یه روز در میون میومد تو خوابم...... یه بار قبل خواب گفتم خدایا من از ته ته دلم می بخشمش دیگه ازش گله ای ندارم کینه ندارم.....اون شد که دیگه نیومد تو خوابم تا الان که یه سال می گذره
![]()
جمعه 11 فروردين 1391برچسب:, :: 12:3 :: نويسنده : صدف
نوز حاله دلتنگیم خوب نشده...... هنوز از همسری عیدییی امسالمو نگرفتم می گفت حرصمو در اوردی هیچی بهت ندادام......(البته هر سال سر سفره هفت سین میدادااااا ولی امسالمو حذف کرد)...... والا من که نمیدونم چیکار کردم.... هر وقت درگیره کاراش باشه....یا ......فکرش جایی مشغول باشه هر چیی بگم بد برداشت میکنه ....... 10000000بار سعی کردم باهاش درددل نکنم (اخه منظورمو بد برداشت میکنه)هر دفعش پشیمون شدم....ولی باز حیا نمکنم..... شاید از این به بعد بیشتر بیام اینجا با اینکه هیچ دوستی ندارمو تنها هستم...... ولی میام یه چن مورد هست از قدیمااا میخوام اینجا بنویسم........ من قلم خوبی ندارم شاید واسه همونه که طرفدار ندارم خودمم اینو میدونم................ ![]()
شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 18:56 :: نويسنده : صدف
دستان پرنوازش بهار ، طبیعت خفته را از خواب بیدار می سازد، و زمین و درخت ![]()
شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 18:55 :: نويسنده : صدف
![]()
شنبه 20 اسفند 1390برچسب:, :: 16:19 :: نويسنده : صدف
دلم برای کودکیم تنگ شده…. دلم می خواست “ممُل” را پیدا کنم ![]()
شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, :: 19:55 :: نويسنده : صدف
سلام دوستای گلم دوس دارم این روزا تند تند بیام اینجا سر بزنم آخه اینجا رو خیلی دوس می دارم اینجا خونه دوم منه خوب. امروز همسری شدیدا مریض شد شب از صدای سرفه هاش بیدار شدم خیلی ترسیده بودم فک می کردم ریه اش چیزیش شده کمی شربت اوردم خوردو بهتر شد . امروز سرم خیلی شلوغ بود صبح رفتم تمرین آخه تیممون مسابقه داره باید خودمونو آماده کنیم وقتی به یه چیزی علاقه داری با ذوق دنبالش میریو ادامه میدی این باشگاه رفتن من هم اینجوریه علاقه دارم شدید.. .. عصر هم کلاس رقص داشتم و صد البته رقص آذری.بعضی حرکاتش خیلی سخته ولی با تمرین و تکرار حل می شه اگه این زبانمو هم درس کنما عالی میشه من لیسانس زبان انگلیسی هستم 2 سالم تدریس کردم ولی از وقتی مزدوج شدم و امدم این شهر کاری پیدا نکردم عاشق تدریس هستم ولی حیف که کاری نیس.برام دعا کنید تا کاریو که دوس دارمو پیدا کنم
![]()
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 22:34 :: نويسنده : صدف
سلام به همه ی دوستای گلم من صدف هستم سال 87 با همسری ازدواج کردم بعد از چند ماه بالاخره تصمیمو گرفتم که بیام اینجا تا توی این دنیای مجازی دوستایی داشته باشم که بتونم باهاشون درد دل کنم از دلتنگیهام شادیهام بگم اینجا میخوام از روزمره های زندگیم حرف بزنم منتظر دوستای جدیدم هستم
![]() صفحه قبل 1 صفحه بعد ![]() |